آخرین سفرنامه ی سال92(خونه ی آقاجون)
سلام به قند عسلم سلام به ماه خودم.سلام به مسافرکوچولوی خودم
بازاومدم که قصه ی آخرین سفرسال٩٢ رو برات بنویسم نازدونه پسر
اول ازهمه عکس خنده ی قشنگتو میذارم که ایشالا همینطور خندونم شروع به خوندن بکنی
من به فدات
جیگرطلا با مامان وبابا صبح روز اول اسفند سال 92 به سمت دیار مامانی یعنی همون آبادان خودمون حرکت کردیم.اول گفتیم بریم ماهشهرخونه عمو رامین،اونا توی راه بامون هماهنگ کردن که ما ناهار میخوایم بریم بیرون شماهم بیاین اونجا؛که حدودا ساعت3 بود رسیدیم. یه جای قشنگ وباصفایی بود30کیلومتری ماهشهربود.آقاجون وخاله مریم ودایی امین ودایی مهردادوعمو محمدوبچهاشم همراه عمورامینینا اومده بودن،شما تارسیدی دست دایی مهردادو گرفتی ورفتی سمتچندتا حیون که اونجابودن و کلی ذوقشونومیکردی،تاچشم کارمیکرد درخت بودو دشتهای سبز
عکس٣ نفری خونه ی مامان جون،قبل ازحرکت
عاشق این عکس هنریتونم
ک البته زهرا کوچولوی خودمو ازتون گرفته
خاله مریم ،زینب؛مهساوزهرا دخترعموهای مامانی
خاله مریم توی باشگاه پاش پیچ خورده بودومانمیدوونسیم وقتی دیدم خیلی ناراحت شدم
غروب همون روزم رفتیم سمت 1 امامزاده زیارت کردیم که شماهم کنارآقاجون نمازمیخوندی قربونت برم که همه نگاهشون به نمازتوبود شبم رفتیم ماهشهر.فرداصبحم بابایی با آقاجون رفتن اهواز وتا عصربرگشتن آبادان من وشماو مادربزرگم همراه دایی امین ازماهشهررفتیم آبادان.قربونت برم که چقد ازدیدن دایی وخالها خوشحال شدی وهمش دستشونو میگرفتی ومیبردیشون بازی.
روزای اول که به مهمونی رفتن ودیدنیه خونه ی عموهاگذشت وشماهم با امیرعباس وزینب وخاله مریم کلی آتیش میسوزوندید.
باامیرعباس توپ بازی میکردی
خیلی از روزهاهم به گردش وتفریح خانوادگی گذشت.ازهمون روزای اول اسفند تصمیم گرفتم برات خریدکنم چون میدونستم آخرماه بازارخیلی شلوغ میشه..
خلاصه من وخاله مریم وخاله فاطمه تقریبا هرروز میرفتیم خرید
یروز میرفتیم میخریدیم یروز میرفتیم عوض میکردیم کلی خنده بود اصن خسته نمیشدیم چون به شوق خریدبرای تو میرفتیم نمیدونی چقدلذت میبردم که بعدازهرخرید میومدم خونه وبا عجله لباساتو اندازه میکردم وای که چه دل میبردی عزیزم ماشالا هرچیم میپوشیدی بهت میومد.کارت بابا دستم بودمنم هرچیزخوشکلی میدیدم برات میخریدم بیچاره بابایی شوخی میکنم پسرم بابایی حاضر برات جون بده به قول خودش پول که چیزی نیست.بعدا تو1 پست جداگونه خریداتومیذارم عزیزم
گاهیم با خودم میبردمت خریدبیشتر میرفتیم مجتمع جزیره که شما وبابایی وخاله برید ظبقه ی بالا شهربازی تیمبو ومن وخاله فاطمه هم باخیال راحت پایین خرید کنیم،یه شبم دایی امین همراهمون اومد
جزیره ی تیمبو که بابایی بیشتر ازت فیلم گرفته تا عکس
تقریبا بعد از هرخریدی شماهم آخرشب میرفتی پارک ،به اندازه ی تموم مدتی که تنها نمیرفتیم پارک شما با خاله مریم تلافی کردید.چرخ وفلک رو خیلی دوس داشتی وهمیشه ازم میخواسی سوارت کنم امامن میترسیدم تنهایی سواربشی تا اینکه 14 اسفند برای اولین بار با خاله مریم سوار شدی،الاهی که من فدات بشم نمیدونی چقد خوشحال بودی از بالا رفتن وسوار شدن من وباباهم خوشحال از ذوق کردنت از عمویی که تابتون میداد خواهش کردیم شماروبشتر بچرخونه تا سیربشی ازش
پسرم دستهایم انقدر بزرگ نیست که چرخ دنیا را به کامت بچرخانم
اما یکی هست که بر همه چیز تواناست
از او تمنای لحظه های زیبا برایت دارم
اینم المانی از دوچرخه
دور این نشستن بگردم
گاهیم که میبردمت خریدخیلی بازیگوشی میکردی نمونش این عکس پایینی
رفتی توی چادر مسافرتی که دمه مغازه بودبیرونم نمیومدی
گاهیم که خونه میموندی خودتو اینطوری سرگرم میکردی/ببین...
محمودبسیجی میشود
قربون این اداهات بشم من
عزیز دلم کلا سفرخوبی بودخیلی جاهارفتی مخصوصا پارک
حسابی ذخیره کردی ایشالا یه پست مخصوص پارک وبازی هایی که کردی برات میذارم این پست یکم طولانی شد ببخش عشقم
تاپست بعدی به خدامیسپارمت...