محمود محمود ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

❀گلی از بهشت❀

بجا مانده از 26 ماهگی

قندعسلم سلام دوست دارم این پست و اختصاص بدم به عکسای ٢٦ ماهگیت   اینو میذارم اولین عکس چون خودم عاشق این اخمتم     بعدیم خنده ی شیرینت قربون اداهات برم که تازه موهاتو کوتاه کرده بودی اونوقتم میگفتی مامان میخوام موهای نی نی جانمو کوتاه کنم   آخ پسرم موهاشو خراب نکنی     آقای آرایشگرموهای مامانیم کوتاه کن مدل نی نی جانت اینجااواخرمهربود هوام کم کم روبه سردشدن میرفت اما بازم براکامیون بازی تو حیاط خوب بود   دوست دارم نفسم ...
8 بهمن 1392

عکسهای خانه ی بازی در 26 ماهگی

قندعسلم  سلام ازوقتی اومدیم خونه ی مامان جونینا مجبور بودم تو شهر آدرسای خانه ی باری رو پیدا کنم تا اینکه خانه بازی بادبادک رو  پیداکردم که هم نزدیک خونه مامان جون بود وهم اینکه مامان جون تنهایی یروز رفته بود اونجا و از محیط و فضاش خوشش اومده بود  منم خوشحال بودم که هروقت حوصلت سررفت ببرمت اونجا ماه پیش قبل از سردشدن هوا من ومامان جون یه روز عصربردیمت اولش فقط بازی بچها رو تماشا میکزدی و یه کوشولو هم خجالت میکشیدی اما بعدخداروشکر با خانمای مربی که خیلیم مهربون بودن دوست شدی ورفتی بابچها بازی کردی     خوشتیپ مامان آماده رفتن بود همون اول از این قطار خوشت اومد ومیگفتی...
23 دی 1392

وقتی محمود جونم دکترمیشه...

سلام جیگر طلای ناز مامانی که نمیدونی چقدعاشقتیم بخدا عاشق کارات وبازی هات بابایی چندوقت پیش که ٣ نفری رفته بودیم بازار برات وسایل پزشکی خریده آخه به چراغ و گوشی های دکترا علاقه داشتی وقتیم که وسایلشو خریدی ایقد ذوق کردی که همونموقعه از من خواسی بازشون کنم وتا رسیدیم خونه تو ماشین کلی بازی کردی تو خونه هم منو بابا شده بودیم مریضات ١روز صب دیدیم رفتی عروسکات و آوردی و داری وداری معاینشون میکنی   ای جوووووووووونم   ماشالا چقدم که دکتر شدن بت میاد   قربونش بشم که چه خوبم با حوصله معاینشون میکردی   ایقدم سرت شلوغه که ٢تا ٢تا مریض میبینی   الهی بگردم دور خودتو...
30 آذر 1392

من و بسری در یک روز رمانتیک

پسرگلم امروزخیلی خیلی خوشحال بودم چون درکنارت توی روز بارونی حسابی بهمون خوش گذشت. اول اینکه ازصبح مرتب بارون نم نم وگاهی شدیدمیباریدوشمازودتراز من بیدارشدی و باصدای نارت میگفتی مامان جوون؟تااین جمله روشنیدم خواب ازچشمم پریداخه تا الان فقط ب مامان فرح میگفتی مامان جون امااینبار منوباحس مهربونیت بیدارکردی نمیدونی چقدانرژی گرفتم و1صبحونه ی مفصل باهم خوردیم بعدش رفتیم تواتاقت وحسابی سرسره بازی کردی منم ی ناهارخوشمزه که دوس داری پختم..پلورشته بامیگو. صبح رعدوبرق ک میزد اولش خوشت نمیومدوفوری هرجابودی خودتوبه من میرسوندی منم میگفتم چیزی نیس مامان رعدوبرق بارونه.یکم ترست کمترشداما2باره تاصداش بلندمیشد میومدی طرفم ومیگفتی برق&nbs...
29 آبان 1392
1