محمود محمود ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

❀گلی از بهشت❀

××××تولد تولد تولدت مبارک××××

عزیز من گل من تولدت مبارک تولدت مبارک قشنگ شدی گل شدی شدی مثل عروسک عزیز من گل من تو لدت مبارک تولدت مبارک روسقف این اتاقه یه عالمه ستاره میخوان تولدت  رو جشن بگیرن دوباره فشفشهای روشن بادکنک های رنگی تودستامون میرقصن رقص به این قشنگی وقتشه توفوت کنی شمع هارو خاموش کنی شادی روبرپا کنی غم رو فراموش کنی نگاه نکن اینقده تو آیینه خودت رو بیا ببر عزیزم کیک تولدت رو فوت کن فوت کن شمع هارو خاموش کن فوت کن فوت کن غم روفراموش کن عزیز من گل من تولدت مبارک تولدت مبارک     گل من تولدت مبارک***١٩ شهریور ٩١ اولین سالروز دنیا...
20 شهريور 1391

شمارش معکوس تا تولد

سلام پسرم***سلام عمرم***سلام زندگی سلام بهانه ی زندگی،ببخش که مامان نمیتونه تند تند آپ بشه آخه نزدیک تولدته ومن وبابایی حسابی گرفتاریم کلی برنامه ریزی کردیم تا جشن تولد عشقمون به بهترین شکل برگزاربشه،قول میدم بعدا زود به زود بیام واست بنویسم وای مامان نمیدونی چقد ذوق تولدتو دارم دوست دارم بهترین بشه البته یکمم استرس آخه چندروز پیش رفتیم عکاسی برای تحویل عکست تا امروز که تونستیم تحویلش بگیریم  وااااااای که چقدم ناز شده عکسات.میخوام سرمجلسی جشنت باشه ایشالا.بعدظهرها با بابایی والبته کمک شما میریم خرید تا چیزی ازقلم نیفته(کلاه تولد،فشفشه،بادبادک،ظروف تولد،تزیینات.....)  
17 شهريور 1391

اولین ماه رمضان در کنار گلم

سلام پسرم ماه رمضون از راه رسیده امسال ماه رمضون کنار آقا محمود حال و هوای تازه ای داره،آقاگلی پارسال تو دل مامان بود ومامانم بخاطر قندعسلش نتونست روزه بگیره آخه پسملم میخواست تو دل مامانیش غذابخوره وتپلی بشه اما امسال آقاپسرم 11 ماه شه و کم کم داره مردکامل میشه دیگه منم میتونم  روزهامو کامل بگیرم.راستی تو این ماه یه مهمونه نازنینم پیشمونه،اره دایی جان امسال اومده تا کنار خواهرزاده ی گلش باشه،چند روز پیشم زحمت کشید و موهاتو کوتاه کرده وای که چقد وروجک شده بودی واصلا روی صندلی بند نمیشدی بالاخره دایی با هزار ترفند موهاتو خوشکلتر کرد.قربونت برم که چقد ماهی،مامان جون وقتی با موهای کوتاه دیدت کلی ذوق کردو قربونت رفت و میگفت پسرم مرد شده. ...
11 مرداد 1391

اندکی صبر فرج نزدیک است

السلام علیک یا اباصالح سلام عسلم**سلام گلم**سلام فرشته ی نازم**سلام زندگیم*** امشب من شما رو به بابایی سپردم تابتونم بیام برات از خاطرات این چندروز بنویسم،بابای مهربونتم شما رو تو بغلش خوابونده ١٥تیرروز میلاد امام زمان بودیعنی نیمه ی شعبان وشما توی 10 ماهگی بودی.  مامان جان عیدت مبارک  اونروز خاله فرخنده اومده بود خونمون که هم شما رو ببینه وهم اینکه همگی باهم بریم جشن.چون اونشب جشن عقد یکی از دوستای مامانی وخاله بود.عصر  آماده شدیم شماهم لباس خوشکل پوشیدی ورفتیم گلفروشی 1دسته گل نازم خریدیم،شب خوبی بود وبه همه خوش گذشت شماهم  یه دوست جدید به اسم ابوالفضل پیداکردی یکمم شیطونی کرد وخنجم میزدی البته ...
17 تير 1391