چطوری میگذره؟؟؟؟
دلبندم میخوام تو این پست از احوالات این ماه(٢٠ ماهگی) برات بنویسم
پسرگلم هرچی که میگذره بیشتر وابستت میشم . منو بابایی عاشقتیم
این روزها هرکلمه ای ازت بخوام تقریبا تکرار میکنی مگر که کلمه ی سختی باشه مثه دوستت دارمو میگی: دوش دا .....
بعضی روزام انگارقاطی میکنی وبه همچی میگی ششششیر وای که من میمیرم برا حرف زدنت اما نمیدونم چرا خودت تنها تکرارشون نمیکنی
تقریبا معنی حرفها وهمه چی رو میفهمی مثلا هر وقت ازت ناراحتم میای آویزونم میشی ومیگی ماااااامااااااااااان وتا من نگاه بت نکنم و لبخند نزنم ولم نمیکنی قربون دل مهربونت برم من
هر وقت میخوایم از پارک برگردیم میزنی زیر گریه و میگی نه نهوبزور سوار ماشین میشی
عاشق تو حیاط رفتن و تو آفتاب برونزه شدنم که هستی هرروز تا ازخواب بیداری میشی میای دستمو میگیری ومیبری که قفل در وباز کنم وشما بری ددد اگرم مخالفت کنم با گریه ی شدید شما مواجه میشم(چه میشه کرد عصر عصر فرزندسالاریه انگار)
راسی یادم اومد تازگی یاد گرفتی از صندلیا میری بالا ودقیقا میشینی وسط میز هرچیم که مامان روی میز برا دکور چیده بود به لطف شما جمع شد(دکور خونه که کلا کنفه یکون شده)میری وبرا خودت با خرسی بازی میکنی هروقت میخوای بیای پایین و احساس خطر میکنی با ناله گریه میکنی که مامان هلی کوپتری فوری به دادت میرسه
وقتیم که صدای ماشین بابا رو ازتو حیاط میشنوی که از سرکار برگشته با تمام سرعت میری جلوی در واز پشت شیشه میگی بااااباااا.... و میپری بغلش و با دستت اشاره میکنی که تو حیاط بگردیم باباهم که عااااشق .قربونت میره و با اینکه خستست امابا وجود تو تمام خستگیاش رفع میشه وکلی باهم تو حیاط بازی میکنیدو برمیگردی
شیرین کاریهاتم که جای خود داره ببیین......
خودم تنهایی فدااااات
عزیزم،فرزند نازنیم اینو همیشه یادت باشه که من وبابات از صمیم قلب واندازه ی دنیا دوستت داریم