تولد بهترینم
«امروز زندگی طعم دیگری به ما چشاند، طعم شیرینی که هرگز نچشیده بودیم»
"امروز روز مادر شدن من و پدر شدن همسرم بود"
محمود کوچولو ساعت 45/8 صبح روز شنبه 19/6/1390 چشمای نازشو به این دنیا باز کردخدایاشکرت
کودکی که آمادهی تولّد بود، نزد خدا رفت و از خداوند پرسيد: "میگويند فردا شما مرا به زمين میفرستيد، اما چگونه من بسيار كوچك و بیپناهم ، من به اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟"
خداوند پاسخ داد: "در ميان تعداد بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو برگزيدهام ، او در انتظار توست و از تو نگهداری و مراقبت خواهد کرد."
امّا کودک هنوز اطمينان نداشت که میخواهد برود يا نه : "امّا اينجا در بهشت، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند."
خداوند لبخند زد: "فرشتهی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
کودک ادامه داد: "من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟..."
خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشتهی تو ، زيباترين و شيرينترين واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقّت و صبوری و مراقبت ، به تو میآموزد که چگونه صحبت کنی."
کودک با ناراحتی گفت: "وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟"
امّا خدا برای اين سوال هم پاسخی داشت: "فرشتهات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو میآموزد که چگونه دعا کنی."
کودک سرش را برگرداند و پرسيد: "شنيدهام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه كسى مرا در برابر آنها محافظت مى كند ؟"
خداوند گفت : "فرشتهات از تو دفاع و مواظبت خواهد کرد ، حتّی اگر به قيمت جانش تمام شود."
کودک با نگرانی ادامه داد: "امّا من هميشه به اين دليل که ديگر نمیتوانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود."
خداوند لبخند زد و گفت: "فرشتهات هميشه دربارهی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، امّا صداهایی از زمين شنيده می شد.
کودک فهميد که به زودی بايد سفرش را آغاز کند. او به آرامی يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: "خدايا! اگر من بايد همين حالا بروم پس لطفاً نام فرشتهام را به من بگوييد."
خداوند شانهی او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته تو مهم نيست . تنها بدان كه تو اين فرشته را « مـــــادر » صدا خواهى زد."
خداوند پاسخ داد: "در ميان تعداد بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو برگزيدهام ، او در انتظار توست و از تو نگهداری و مراقبت خواهد کرد."
امّا کودک هنوز اطمينان نداشت که میخواهد برود يا نه : "امّا اينجا در بهشت، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند."
خداوند لبخند زد: "فرشتهی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."
کودک ادامه داد: "من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟..."
خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشتهی تو ، زيباترين و شيرينترين واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقّت و صبوری و مراقبت ، به تو میآموزد که چگونه صحبت کنی."
کودک با ناراحتی گفت: "وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟"
امّا خدا برای اين سوال هم پاسخی داشت: "فرشتهات دستهايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو میآموزد که چگونه دعا کنی."
کودک سرش را برگرداند و پرسيد: "شنيدهام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند، چه كسى مرا در برابر آنها محافظت مى كند ؟"
خداوند گفت : "فرشتهات از تو دفاع و مواظبت خواهد کرد ، حتّی اگر به قيمت جانش تمام شود."
کودک با نگرانی ادامه داد: "امّا من هميشه به اين دليل که ديگر نمیتوانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود."
خداوند لبخند زد و گفت: "فرشتهات هميشه دربارهی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود، امّا صداهایی از زمين شنيده می شد.
کودک فهميد که به زودی بايد سفرش را آغاز کند. او به آرامی يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: "خدايا! اگر من بايد همين حالا بروم پس لطفاً نام فرشتهام را به من بگوييد."
خداوند شانهی او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته تو مهم نيست . تنها بدان كه تو اين فرشته را « مـــــادر » صدا خواهى زد."
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی