محمود محمود ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

❀گلی از بهشت❀

مسافر کوچولو

1391/7/11 19:43
493 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام دلبندم سلام مسافر کوچولو ی من

امروز بعدازکلی تاخیراومدم از خاطرات بنویسم اونم بخاطرسفر تابستونی که رفتیم نتونستم آپ بشم ببخش جیگرم.

آقا محمود چند روز بعد از تولدش عازم سفر شد به کجا؟؟؟؟مقصد شمال بوداین اولین سفر طولانی بود که 3نفری وبا ماشین خودمون میرفتیم

22شهریور صبح حرکت کردیم وتقریبا عصر رسیدیم هوا خیلی خوب وخنک بود.شب موندیم وفردا صحبم رفتیم گردش:سی سه پل،پل خواجووبازار

اینم سی سه پل.قربون دست زدنت که ذوق کردی از تفریح

پسرم میخواد دالی بازی کنه

دیگه خسته شدی وتقاضای بغل داری

اینم توی یک باغ گرفتی

 

بعدظهرهمون روز دیگه حرکت کردیم به سمت قم و ساعت حدودا٤ بود رسیدیم قم ورفتیم زیارت حضرت معصومه خواه امام رضا(ع) وبخاطر قدم پسر مومنم ناهار دعوت حرم شدیم واای که چه سعادتی خیلی شرمنده ی حضرت شدم

توی حیاط حرم بابا مشغول نماز بود شما هم کنارش

ماشالا هرچیم که میدیدی میگفتی میخوام حتی دوربین

 بعد از نماز وزیارت وناهار رفتیم به سمت تهران وتا رسیدیم نزدیک ساعت ١٠ شب بود،مستقیم رفتیم خونه خاله ب همگی اونجا جمع بودن دخترخاله سمیراباآقاشون ومهسا کوچولو،یاسر وخانمش وعمه محبوبش وبقیه .چقد دلمون واسه همدیگه تنگ شده بودمخصوصا اونا که دلشون واسه شازده پسرما یه ذره شده بود هممون از اینکه در کنار هم بودیم خوشحال بودیم فرداشبشم که دایی اسماعیل دعوتمون کردن وهمگی شام اونجا بودیم.حضور دلبندمون مهمونیامونو گرمتر میکرد هرجا میرفتیم باخنده های قشنگت تو دله همه خودتو جا میکردی دایی میثم وسیامک که دیگه نمیخواد بگی شده بودن همبازی هات آخه بدجور تو دلشون خونه کردی.زندایی مریم که چقد ذوق دیدنتو کرد وقربون صدقت میرفت، شما هم که اونجابا مهتاب وسینا(بچهای دایی اسماعیل)دوست شدی و همبازیت بودن. آره جونم برات بگه که هر شب میرفتیم مهمونی پس فردا شبم همگی خونه ی دایی علی جمع شدیم یه شبم خونه دخترخاله سمیرا ویه شبم خونه خاله شیدا،خلاصه اینکه کلی خوش میگذروندیم شما همش با بچها سرگرم بودی و ما بزرگترها هم بازی های بزرگونه میکردیم مثه شطرنج و...

دوچرخه بازیت خونه ی دایی علی

گل سر سبد ما

راستی زمانی که کرج بودیم عروسی نوه ی عمه خانم بود و ماهم دعوت بودیم همگی رفتیم آخرشم دنبال عروس تو خیابونا بوق بوق کردیم چقدم که چسبید

اینم شب عروسی توی تالار کنار مهتاب نشستی

بعدم که رفتی قاطی آقایون پیش دایی جونت

بعد از چند روز دید و باز دید همگی تصمیم گرفتیم بریم شمال.٥ خانواده بودیم زدیم به جاده ی شمال توی مسیرمناظر زیبای طبیعت هر نگاهی رو مجذوب خودش میکردجنگل های زیبا با درختا ی پاییزی به رنگای زرد ونارنجی،کلبه های پوشیده  از گلهای صورتی واقعا رویایی بود وما از تماشای این همه نعمت لذت میبردیم هرجا قشنگتر بود می استادیم وغذامونو همونجا میخوردیم

نمیدونم چی شگفت زدت کرده بود شاید دیدن کوهها

 کنار یه رودخونه بودیم وشما هم باسینا ومهتاب  

ساحل دریای رامسری

دریای رامسرطوفانی بود

اینم دالی کردنت با دایی سیامک

این یکی از خیابونای قشنگ رامسرکه متاسفانه شما لالا بودی وعکس نگرفتی

آبشارمصنوعی که بازم لالایییی

                 تاب بازی روی آب

هنرنمایت روی سقف ماشین بابایی

توی ٣،٤روز چندتا شهرهای شمال رو گشتیم:رشت تنکابن رامسر....امابیشتر رامسر بودیم چون اونجا ویلا گرفتیم وساکن شدیم راستی بام رشتم رفتیم تو راه برگشتنم تودریا بچه یکم آب تنی کردن اما چون بارونی وسرد بود من نذاشتم پاتو بزنی توآب ولی عوضش کنار دریا با دایی ها کلی رقصیدی سفر شمال خیلی خوب و خاطره انگیز بود وقتی برگشتیم کرج ما چند روزیم رفتیم تهران خونه ی خاله زری تا٩مهر که دیگه حرکت کرئیم به سمت خونهی خودمون/پسرم قند عسلم باتو بودن هر ثانیه لذت بخش بودزیباترین سفر رابا شما تجربه کردیم به امید سفرهای دیگر . لبت خندان ولحظه لحظه هات پرازشادی باشه مادری.

خایا تو را سپاس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)