چندشب پیش....
چندشب پیش یه عمویی اومده بود خونمون که مشکل آب تصفیه مونو حل کنه شماهم پیش بابایی نظارتگر کاراش بودی عموبت گفت شیرتو میدی به من که شماهم با حالت اعتراض گفتی نههه. منم که طبق معمول تواطاق سرگرمه بودم دیری نگذشت که آقای پدر آوردت پیش من که نذارم بری اونجاچون نمیذاشتی عموبه کارش برسه شماهم جیغ وتلالشت برای رفتن کم نمیشد منم مجبور شدم درو قفل وحواست وپرت کنم آروم که شدی باهم بازی کردیم میگفتم محمود بخواب سرتو میذاشتی رو تخت و میگفتی خخخخخخخررررررر وپپپپپپف یعنی خوابیدی یامیگفتم بیا کتاب بخونیم که کتاب سختت رو گذاشتم جلوت و شماجوری دراز کشیدی وسرتو کردی تو کتاب که انگار داری براکنکور میخونی(ایشالا) منم که ضعف میکنم برا این اداهات عسلم خلاصه اسم وسایلو میاوردم ویکی یکی باانگشتت بم نشونشون میدادی
اینجاداشتیم بااستوانه بازی میکردیم قربون ژستات
- بعدم که لباساتو عوض کردم که بری باعمو خداحافظی کنی جدیدا وقتی میخوام ایستاده شلوارتو پات کنم دستهای گرمتو میذاری روی شونم که تکیه گاهت باشه نمیدونی چقددستات بم دلگرمی میده عزیزم
وقتی عمو خواس بره بش گفتی شییر نههه بابایی که منظورتو نفهمیداماعمو بش گفت پسرت یادش به حرفم اومده که ازش شیر خواسم چقدتوباهوشی گلکم
همون شب کلی بازی کردی وهمش میرفتی روی صندلی اپن مینشستی وبه وسایلی که روی اپن گذاشتن دست میزدی اینم کشف جدیدته عشقم.که ما هم بایدهمش حواسمون بت باشه که نیفتی اماچنددقیقه که منوبابایی سرگرم حرف زدن بودیم یدفعه دیدیم با سینی لیوانهاکه روی اپن بود افتادی پایین من که فقط گفتم یا علی وپریدیم سمتت همه ی ترسم این بود که شیشه لیوانهاتوصورتت نشکنه که واقعا خدارحم کرد عزیزم لیوانها چندقدمی صورت ماهت شکستن وای که من چشمم به سروصورتت بود خدایا شکرت که خودت همش مواظب این فرشتها هستی مامان بزرگم همیشه میگه بچهاتواین سن ٩تا مادر میخوان که مواظبشون باشه واقعا راسته,دروز چندباربرات اتفاقهای خطرناک پیش میاد که فقط خدابخیرشون میکنه نفسم باید بیشترازاین مراقبت باشم
منوببخش اگه مادر حواس پرتیم
پ.نوشت:همون شب تقریبا١ ساعت دنبال گوشی میگشتم نمیدونست کجاگذاشتم آخرکار توی کشاب کتابخونه پیداش کردم چه مامان حواس جمعیم من
پ.نوشت:محمودتااین لحظه ١ سال و٨ ماه و ١٠ روز و١٠ ساعت و٢٨ دقیقه و٢٥ ثانیه سن دارد