خاطره ی روز پدر
سلااااااااام سلام به قندعسلم عزیز دلم قبل از هر نوشته ای میخوام همینجا از شما و همسری عذر بطلبم بخاطر اینکه پستهای روز آقای پدر رو دیر نوشتم دلیلشم سفر ومریضی شما ودرس ویکم گرفتاری بود شرمندتونم،اما خب عوضش دست پر اومدم
ماچندروز قبل از روز پدر رفتیم خونه ی مادر همسری.عصر روز5 شنبه که 3 خرداد بود با مامان جون رفتیم خرید و برا بابایی و بابا جون ر کلی هدیه خریدیم شما هم به همراه آقای پدر وباباجون رفتی پارک وحسابی خوش گذروندی. قرار بود شام بریم بیرون اما چون دیر وقت شده بود تصمیم گرفتیم شام بخریم وبریم خونه بخوریم منو مامان جون وشما رفتیم رستوران و پیتزا وساندویچ سفارش دادیم و شما هم برا خودت تو سالن تاب میخوردی .همونجا یه اتفاقی افتاد که واسه من شوک آور بود همونطور که ما مشغول صحبت با آقای فروشنده وسفارش بودیم یک لحظه مامانجون به خودش اومدو ازم پرسید محمود کجاست؟ منم گفتم همینجاست اما همین که برگشتم دیدم وای شما نیستی قلبم نزدیک بود بایسته مادر جون پرید بیرون ودنبالت گشتن .منم از هرکی سر میز نشسته بودبا صدای لرزون میپرسیدم پسرمو که اینجابود ندیدید؟ که یدفعه یصدایی که انگار قلبمو آروم کرد گفت بچتون اینجاست توی آشپزخونه
نمیدونم چطور خودمو بهت رسوندمو محکم بغلت کردم اشکمم که حلقه زده بود.با خنده گفتم مامان مگه کارشناس بهداشتی که رفتی تو آشپزخونه سرک میکشی؟؟؟بعدم که مامانجون اومد گفت چرا حواستو نمیدی؟راست میگه واقعا حواسم جمعت نبود بهر حال ببخش اینم شد چاشنیه اونشب اما خدانکنه دیگه پیش بیاد
سفارشمون که آماده شد برگشتیم خونه وآخرشب هدیه هارو تقدیم آقایون کردیم
هدیه ی مامانجون به باباجون ر یک لب تاب بود،هدیه ی شماهم یک روب دوشام بود
هدیه ی من به بابایی یه ساعت مارک ویولت،هدیه ی شما باز یه روب دوشام جدید بود
هدیه ی مامان جون به آقای پدر هم یه پیراهن ویه تیشرت و مبلغ 500 ت پول
دست شما ومامان جونم درد نکنه
همون شبم به باباجون پیروز زنگ زدیم و3 نفری روزشو بهش تبریک گفتیم
از همینجا از بابای خوبم که خیلی واسم زحمت کشیده تشکرمیکنم ودستشو میبوسم
دوستت دارم بابای عزیزم
همسر عزیزم امسال 2 امین سالی هست که پدر شده ای روزت مبارک
پسرم از از اونجایی که شمام مرد کوچک خونمون هستی این روزو بت تبریک میگیم
وبرات هدیه هم گرفتیم که عکساشو توی ادامه ی مطلب میذارم ببین
اول هدیه های بابایت
اینم هدیه های شما
مبارکتون باشه