سفربه خوزستان
آغاز سفرمون روز سه شنبه ١٤خرداد بود.صبح ساعت١٠ حرکت کردیم به سمت ماهشهر وتقریبانزدیک ساعت ١ رسیدیم خونه عمو رامین(عمو مامانی ودایی بابایت)
مهسا وزهرا دخترعموها که دلشون برات تنگ شده بود بادیدنت کلی خوشحال شدن واز همون اول زهرا اسباب بازیهاشو داد بهت که باشون بازی کنی وشماهم ذوق میکردی که بچها کنارت هستن
قرار بود عصرهمون روز حرکت کنیم به سمت آبادان اما خب ازبس زهرا ومهسا ومامان وباباش اصرار کردن شب شام هم اونجا موندیم از طرفی هم خاله ها ودایی ها زنگ میزدن که کی میاید پس؟ماهم گفتیم آخرشب حرکت میکنیم
ونزدیک غروب هم شمابابچها وبابایی و عمو به پارک محلشون رفتید وحسابی برا خودتون بازی کرده بودید
همون روز هوا خیلی گرم بود وقتی برگشتید شده بودی مثه هلو از بس لپات قرمز شده بود عزیزم
شب ساعت ١٢ بود که رسیدیم آبادان خونه باباجونینا همگی اونجا دور هم بودن عمو محمد بازن وبچه اش هم اومده بودن که مارو ببنن.همگی بیصبرانه منتظر اومدنت بودن اما شماهم تا نیم ساعت اول بغل کسی نمیرفتی البته اینم بخاطراین بود که تو ماشین تازه خوابیده بودی که مارسیدیم واسه همین بد خواب شده بودی وگرنه شما غریبی نمیکردی ویکم که گذشت باهمه دوست شدی اول از همه رفتی توبغل خاله مریم که دلش برات غش میره بعدش بغل زینب(دخترعمومحمد) تاکه دیگه بغل همه میرفتی و کم کم هنرنمایی هاتو براشون رو کردی
اسم خودت ومیگفتی و کلمه های جدیدی که یاد گرفته بودی و...
ای ناقلا حسابی اون شب براشون چشماتو خمار میکردی و دل همه رو میبردی نمیدونم چه طور یادت بود من که با این کارت دلم میخواس قورتت بدم(اگه دختر بودی چکار میکردی شیطون بلا) خلاصه تا ساعت٣ شب نمک میریختی وهمه رو سرگرم خودت کرده بودی واصلاهم خیال خواب نداشتی ...قربون خودت واداهای نازت برم که روز به روز شیرینتر میشی بخدا.
خلاصه تافردا عصرخونه باباجون بودیم
عصر عمو فرهاد زنگ زد که بیاید خونمون دلتنگتونیم ماهم رفتیم نیمی خونشون نشستیم و شما با امیر تو همین مدت کم حسابی بازی کردی امیرعباس قربونش برم خیلی کم اسباب بازیهاشو به بچها میده امانمیدونم چجور بود که همه رو در اختیارت میذاشت وبا مهربونی باهات بازی میکرد؟؟؟آخه پسرم خیلی گل ه برا همین همه عاشقشن
بعدم یسر همگی رفتیم بازار البته دیر شده بود ومن فقط تونستم به٢،٣ تا مغازه سرک بکشم ولی برا شما خوب بود چونکه برات خرید کردم
شبم همونجاموندیم تا فردا شبش که تولد امیرعباس وعلی بود
5شنبه شب تولدامییروعلی بود اولش به من خیلی خوش گذشت اماآخرش شما همش گریه میکردی واصلا از تولد لذت نمیبردی،از اینکه صدای آهنگ بلند میشد خوشت نمیومد و فوری میومدی بغل من یا بابایی براهمین دیگه شب رفتیم خونه باباجون اما اونشب شب خوبی نبود....
بیا ادامه مطلب تا بگم چرا.....
+
چندتاعکس
اونشب خیلی سخت گذشت آخه بازم سرماخورده بودی ومن تازه متوجه شده بودم.دلیل بهانه گیری تو تولدم همین بوده
هروقت میریم سفر از بدشانسیت سرمامیخوری مادر.تازه خوب شده بودی ومن تعجبم در همین بود که چرا به این زودی باز مریض شدی؟؟؟
همون شب تا صبح گریه کردی وراه بینیت گرفته بود وبه سختی نفس میکشیدی دلم برات کباب بود منم بخاطر این چند روز تو سفر اصلا درست استراحت نکرده بودم بخاطر همین مثه جنازه ها بزور سعی میکردم آرومت کنم تا اذان صبح که یکم آروم شدی ومنم از بیخوابی غش کردم -بابایی هم رفته بود طبقه بالا خوابیده بود براهمین متوجه نشد که بیاد پیشت.صبح که بیدار شدم فهمیدم باز بیدارشده بودی ومامان جون ف آرومت کرده بود بیچاره اونم وقتی تو رو تو اون حال دیده بود اشک تو چشماش جمع شده بود خیلی مهربونه -خیلیم دوستتداره قدرشوبدون عزیزم
همین که بیدار شدم با بابایت بردیمت دکتر و دکتر واست سوزن پنی سیلین زد وگفت عفونتش زیاده باید دارو هم مصررف کنه خلاصه اونروز هیچی نمیخوردی وکلا سرحال نبودی عصرهمون روزم که جمعه بود برگشتیم
اماخداروشکر که الان بهتری عزیز دلم.اینم چندتا عکس در اون روزها
پارک بادی ماهشهرقربون لپای قرمزت برم
مهساوزهرا خانم
وجمع 3نفری شما
شماوخاله مریمت
اینم 2تا لباسی که عجله ای برات خریدم
مبارکت باشه عزیزم
عکسای تولد امیر وخاله مریمو تو پست بعدی میذارم واست