عکسهای خانه ی بازی در 26 ماهگی
قندعسلم سلام
ازوقتی اومدیم خونه ی مامان جونینا مجبور بودم تو شهر آدرسای خانه ی باری رو پیدا کنم تا اینکه خانه بازی بادبادک رو پیداکردم که هم نزدیک خونه مامان جون بود وهم اینکه مامان جون تنهایی یروز رفته بود اونجا و از محیط و فضاش خوشش اومده بود منم خوشحال بودم که هروقت حوصلت سررفت ببرمت اونجا
ماه پیش قبل از سردشدن هوا من ومامان جون یه روز عصربردیمت
اولش فقط بازی بچها رو تماشا میکزدی و یه کوشولو هم خجالت میکشیدی اما بعدخداروشکر با خانمای مربی که خیلیم مهربون بودن دوست شدی ورفتی بابچها بازی کردی
خوشتیپ مامان آماده رفتن بود
همون اول از این قطار خوشت اومد ومیگفتی مامان
دو دو چی چی
ازم خواستی که سوارت کنم
نمیدونم چرا خوشت نمیومد از تونلش بگذری
خوشحالی از اینکه نشستی روی قطار
بعدشم رفتی سر سره بازی و اسب سواری که از اسب سواریت واقعا لذت بردم خیلی تند تند بازی میکردی ،روی فنرم میپریدی ومیرفتی بالا عاشق این بازیم شدی ومیگفتی دستم برسه به پنکه اما من عکس زیاد نگرفتم بیشتر فیلم گرفتم
نیم ساعتیم با خاله جان رفتی کنار بچها نقاشی کشیدی خیلیم مودب و آروم بودی گلم
خوشحالم که زود با همه شرایط کنار میای و اصلا غریبی نمکنی عزیزم
بعدشم که رفتی سراغ فرگاز وشروع کردی به آشپزی
برا خودت شاگردم انتخاب میکردی
قربونت برم که تو خونه هم بهم میگی میخوام کمک مامانم ظرف بشورم و منم صندلی رو میذارم تا کمکم کنی
اوایل میگفتم وای نکنه عادات دخترونه پیدا کنی؟ اما بعد فهمیدم که اینا همش از کنجکاوی بچگونته و مقتضای سنته که دوست داری همچی رو تجربه کنی ومنم دیگه اصلا نگران نیسم
تازشم مگه بد؟؟که بعدها مثه بابایی کمک خانمت بکنی؟؟ (چه مادرشوهر خوبیم!!)
راست میگم خداییش شوشو خیلی کمکم میکنه این نشونه ی تفاهمه بالاستا نگید....