بای بای(؟؟؟؟) سفید
سلام عزیزدلم خوبی؟خوشی؟حال واحوال چطوره؟ایشالا که خوبی گلم
امشب اومدم تا یه قصه ی قشنگ و برات بنویسم
یکی بود یکی نبود،زیر گنبده کبود غیراز خدا هیچکس نبود.توی یک روز گرمه تابستونی یه نی نی خوشکل مشجلی دنیا اومد که این نی نی پسمل بود
.مامان وباباش این نی نی رو خیلی دوس داشتن واز اومدنش خوشحال بودن وهرروز باش بازی میکردن تا اینکه یه شبی این پسمله ناز خیلی خیلی گریه میکرد واصلاهم ساکت نمیشد مامان وبابام که طاقت گریشو نداشتن فکر کردن که یه هدیه ی کوشولو بهش بدن تاشاید آروم بشه نی نی هم از اون هدیه خیلی خوشش اومد وخوشبختانه ساکت شد وکنارش لالا کرد
نی نی کم کم به این هدیه عادت کرد طوری که بدون اون خواب نمیرفت روزها وشبهاگذشتن تا اینکه این نی بزرگ شدو١٩ ماهه شدوبرا خودش مردی شد واما یه روز که شیطون بلا داشت توخونه بازی میکرد هدیه ی کوشولوشو گم کرد وهرچیم که خودش ومامان دنبالش گشتن پیداش نکردن بخاطرهمینم گلپسر همش بهونشومیکرد وروز وشب اول بدن اون خیلی بهش سخت گذشت ولی کم کم دیگه فراموشش کرد وبه نبودش عادت کرد
اودیم پایین ماست بود قصه ی ماراست بود
بله پسرم این قصه ای که خوندی واقعیت زندگیه خودت بود اماحالا اون هدیه چی بود؟
بله قند عسلم اون هدیه پسونک بود که تانی نی بودی بدجور بهش عادت کرده بودی روزوشب بدون اون نمیخوابیدی پستونکهایی که داشتی اکثرا سفید وآبی بودن
تااینکه دیگه مرد شدی و در روز ١٦/٢/٩٢ بدون پستونک شدی دو شب اول بت سخت گذشت مادری اما امشب شب سوم بود وخداروشکربهتر خوابیدی.دیروز وقتی میخواسم بخوابونمت دیدم باحسرت به بالشتت نگاه میکنی و با انگشتت اشاره میکنی این..... یه دفعه چشمم به شکلک پستونکی که روکش بالشتت بود افتاد دلم کباب شدهمونجا بود که روکشو در آوردم تا یه مدت که نبینیش
قند عسلم میدونم که خیلی سخت بت میگذره اما مادربخاطرسلامتیه خودته؛ وابستگی زیاد خوب نیست.تو زندگیت مادیات رو دوست بدار اما بهشون خیلی وابسته نشوعزیزم
همه ی دنیای منی نفسم تا این لحظه 1سال و 7 ماه و28 روز و19ساعت و 19 دقیقه و19 ثانیه سن داری؛شبت بخیر گلم
بای بای پستونک سفید