محمود محمود ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

❀گلی از بهشت❀

.....چه عجب من ىعداز چند وقت اومدم.....

1391/12/17 22:40
382 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره من بعد از ده روز اومدم و آپ شدم....خسته نباشم

سسسسسسسسسسسسسلام جونم خوبی مامانی؟؟ خداروشکر

مامانی چند وقته که نتونسته به کلبه ی گل پسرش سر بزنه چون خونه نبودیم بعدم که گرفتار خونه تکونی شدیم اما در عوضش حالا اومدم که  خاطرات این مدت رو برات ثبت کنم عسسسیسسم

خب ما که از ٩ اسفند رفتیم شهرستان خونه ی مامان جون فرح که مامان بزرگ بابایی ومامانیم همون روز اومد پیشمون.این چند روز که اونجا بودیم شما کلا آزاد بودی وبرا خودت پا برهنه وبدون لباس گرم تو حیاط میچرخیدی منم که حرص میخوردمو لباس به دست میومدم دنبالت قربونت برم که تا منو می دیدی پا به فرار میذاشتی منم ب جای اینکه بدوم غش میکردم از خنده آخه دویدنت مثه پنگوئنه قربون پاهات بشم من که عاشق این صحنه شدم ...

مامان جونم میگفت ولش کن بذاز بچم راحت بازی کنه( شمام که از خدا خواسته عشق میکردیااا)

باباییم که روز دوشنبه رفت تهران وما پیش مامان ف موندیم البته مامان بزرگم موند که صبحها که مامان ف میره کار منوشما تنها نباشیم خدایش در کنارش خیلی خوش گذشت و ما کمتر بهونه ی نبوده بابایی رو میگرفتیم.مامان بزرگم خیلی با حال و مهربونه  شمام که باش صمیمی شده بودی وفقط از دست خودش غذا میخوردی منم که خوشحا از خوردنت(اخ جون آخ جونم بود)

صبحهام تا از خواب بیدار میشدی و می دیدی من کنارت نیستم دیگه خودت میومدی پیشمون وبا لبخند قشنگ و ذوقت با زبون خودت برامون حرف میزدی فک کنم خواب شیرینتو برامون تعریف میکردی فقط حیف که نمیتونستم تعبیرش کنم فدای خودتو خوابت بشم من جیییگر بعدصبحانه هم میرفتی تو حیاط با موتورت بازی میکردی یه روز که طبق معمول تو حیط بودی و منم مشغول کار برا چند دقیقه صدایی ازت نشنیدم وقتیم که صدات کردم جواب ندادی اومدم تو حیاط دیدم

 واااای خدای......من در بازه و پسرمم نیستش داشتم سکته میکردم گفتم یا گم شدی یا دیگه دزدیدنت((چه مامان ترسویی)) فوری چادر سر کردم دیدم آقا تا وسطای کوچه رفته 13.gifتا اومدم بغلت کردم زدی زیر گریه فک کنم خودتم ترسیده بودی آوردمت خونه و مامان بزرگ بت آب طلا داد تا آرم شدی. نمیدونی مامانی چقد ترسد برا یه لحظه دلم هزار راه رفت

اما مونده بودم که چطور در باز شده آخه قدت نمیرسید وتا حالم ندیده بودم باز کنی اما بعد که ازت خواستم بری بازش کنی دیدم به به وروجک ما همه فن حریفه ومن خبر نداشتم قشنگ پاهاتو بلند کردی بزور زنجیر اف اف رو گرفتی دز باز شد آآخ که چقده بلا شدی پسملم وقتی برا مامان ف تعریف کردم کلی خندید اما دیگه از فردا ردب قفل شد  وشما زندانی 

 تقریبا یک هفته اونجا موندیم تا ٥شنبه که با خود مامان جون برگشتیم خونه و همون شبم همسری از تهران برگشت

اینم از خاطرات اسفند در خونه ی مامان جونت فدات بشم ما همگی عاشقتیمم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)